واقعهای که عباس میرزا، ولیعهد فتحعلی شاه قاجار را در آتشبیگ به گریه انداخت
مطلب زیر از صفحات 391 تا 395 کتاب هشترود و دانشوران، نوشته دانشمند فرهیخته آقای احد علامی، انتخاب شده است. ایشان نیز این مطلب را از صفحه 157 چاپ سوم (سال 1347) کتاب برگ عیش دانشمند نامی آتشبیگ، زنده یاد نصرتالله فتحی، همچنین مجله خواندنیها به شماره 330 سال 1326 و کتاب عباس میرزا تألیف آقای ناصر نجمی، نوشته است.
چگونگی مغلوب و کشته شدن شاهزاده (علیخان پسر عباس میرزا- نایبالسلطنه) به دست لطفاللهخان پسر حاج حسینخان شقاقی (یکی از دلیرمردان آذربایجان و از معروفترین سران ایل و عشایر اهل آتشبیگ و هشترود) در آتشبیگ:
پس از بسته شدن معاهده منحوس ترکمانچای و بعد از آن که عباسمیرزا نایبالسلطنه، چشم چراغ دلیران ایران به شکست غیر طبیعی معروفی که قسمتی از علل آن عهدشکنی و بدقولی ناپلئون و قسمتی از اعمال خائنانه داخلی و مداخلات بیرویه همسایگان دیگر بود، دچار شد، چنان به اندوه فراوانی گرفتار آمد که تا واپسین دم، همدم غم بوده و رفیق اَلَم.
شاهزادهی آزادهی میهنپرست بعد از آن که عهدنامه را اجباراً بست و از جنگ و جدال متمادی به کنار جست تصمیم گرفت ظاهراً برای رفع خستگی و تفریح و باطناً به منظور تقویت روحیه مردم آذربایجان و تهیه قوای جدید از آن سامان به گردش شهرها و ولایات بپردازد تا بتواند در آشکار، رعیت را از خرد و کلان بنوازد و در نهان با سران قوم بسازد. بنابراین به هر شهر و دیهی که میرسید چند صباحی مهمان یکی از وجوه اهالی آنجا میشد تا به تدریج به ولایتی که هشترود نام دارد وارد شد و در دیهی که به آتشبیگ یا به اصطلاح صحیحتر آتشباک موسوم است و حاکمنشین این ولایت بوده، نزول اجلال فرمود و در خانهی یکی از بنامترین خانهای محل و معروفترین سران ایل و عشایر منطقه (حاجحسینخان شقاقی) پیاده شد.
خان میزبان که از تیرهی فتحعلیخانلو بشمار میرفت به احترام موکب همایونی نایبالسلطنه تجلیلات فراوان و تشریفات بیپایان قائل شده و علاوه بر این که سرتاسر سرای مجلل و آیینهبند و خاتمکار و پرنقش و نگار بینظیر خود را در اختیار مهمان عزیز گذاشت، دستور داد چادر و اتاقهای متعدد زدند و طناب از طناب گذراندند و در یک چمنزار بس بزرگ و مصفایی بساط عیش گستردند و میدانی برای اسبدوانی و تیراندازی و مسابقههای دیگر آماده کردند تا وسایل تفریح خاطر همایونی از هر حیث مهیا باشد (این مکان که در پایین دست روستا و جنوب غربی آن و در محل تلاقی دو رودخانه قرانقو و جبیند واقع است در میان اهالی آتشبیگ به چادیر یری معروف است که دلیل نامگذاری آن را برپایی اردوی قشون نادرشاه و شاید هم عباس میرزا با نصب چادرهای زیاد در آنجا میدانند).
مسابقههایی بود که یکی بعد از دیگری آغاز شده انجام مییافت و هر ساعت به نحوی موجبات انبساط خاطر همایونی فراهم میآمد تا وقتی که نوبت مسابقه نیزهپرانی و یا نیزهبازی فرارسید و انتخاب اشخاص را برای شرکت در چنین مسابقه جدی و خطرناک از شخص شخیص شاهزاده عالیقدر استدعا نمود و حسبالامر دو نفر مردان میدان به شرح ذیل تعیین شدند:
1 علیخان 2- لطفالله خان
علیخان از آردلهای شخصی و بلکه از نزدیکان نایبالسلطنه بوده، در نیزهپرانی و چابکسواری مهارت زیبا و قدرت بیمنتها داشته و در پیشگاه نایبالسلطنه، صاحب جاه و منزلت بوده است.
لطفالله خان هم که یکی از هفت پسر حاج حسین خان شقاقی آتشبیگی بوده، او نیز به رشادت و جلادت معروف و در قدرت بازو بیاندازه مشهور بوده است.
تصویری از فوج شقاقی (کلیک کنید)
حاج حسینخان موقعی که قضیه را چنین دید قبلاً اجازه خواسته، زانوی ارادت بر زمین نهاده استدعا میکند که حضرت اقدس والا از مسابقه دادن این دو نفر صرفنظر فرمایند و اضافه میکند که لطفالله را مغلوبیت دیده نشده و کمتر کسی را با او یارای مقاومت است و چون علیخان از پرورشیافتگان خرگاه همایونی و مورد تعلق خاطر مبارک است، میترسد اگر مغلوبیت نصیب او شود برای شاهزاده مایه تکدر فراهم گردد.
نایبالسلطنه از شنیدن این حرف تعجب کرده و نظر به اطمینانی که به هنرنمایی و بیهمتایی علیخان داشته، پیشنهاد خان میزبان را با تبسّم و حتی با تمسخر رد نموده، اضافه میکند که نگرانی من فقط از عکس قضیه میباشد. بهتر است که شما قول بدهید که اگر آسیبی به دلبندت رسید مکَّدر نشده و عیش ما را منَغَّص (مکدر و تیره) نکنی. خان عرض میکند، قربان اگر هفت تا غلامزادگان جاننثار را امر به کشتن فرمایید خم بر ابرو نخواهم آورد. زیرا همهی اینها قربانیان این آب و خاکند.
بالاخره طرفین در میدان حاضر میشوند. لطفالله خان اسب کَهَر پررنگی داشته که سالها در راه تربیت آن زحمت کشیده و از جان خود بیشتر دوست میداشت و نامش را غران نهاده بود.
علیخان بر اسب سفیدی که از ممتازترین و اصیلترین اسبهای دربار ولیعهد و از نژاد کردی بوده سوار شده بود. موقعی که هر دو یَل نامدار برابر یکدیگر ایستادند غریوی از تماشاچیان برخاسته و از قضات تقاضا کردند که به احترام صاحبخانه اجازه داده شود اول لطفالله شروع کند ولی نامبرده و پدرش حاجحسینخان به این امر رضایت نداده و میگویند در میان ما رسم مردانگی این است که فرصت را بر رقیب میدهیم، لذا موافقت میشود که اول علیخان اسب تاخته و حریف را تعقیب کند و مسابقه شروع میشود.
علی، لطفالله را تعقیب کرده و با جلالت و رشادت تمام کمر او را هدف قرار داده و نیزهی بسیار محکمی پرتاب میکند. ولی لطفالله با مهارت و چالاکی بینظیری خود را به بالا کشیده، مثل این که میخواهد روی زمین بایستد، به هوا میپرد.
در این حال نیزهی علیخان از میان دو پای او گذشته، چنان به ضرب تمام به گردن اسب میخورد که مقداری از نوک نیزه از آن طرف بیرون میآید و اسب زانو به زمین زده دیگر برنمیخیزد و در دم جان میدهد. غریو شادی تماشاچیان فضا را پر میکند. در این میان که تمام قیافهها شادان و خندان بود رنگ صورت لطفاللهخان از غضب مثل ذغال سیاه شده بود و مکرر سبیلهای خود را با دندان میجوید و این کار علامت عصبانیت او بوده است.
برای لطفالله اسب دیگری حاضر میکنند که نوبت خود را طی کند اما یک لحظه قبل از شروع، حاجحسینخان بار دیگر به زانو درآمده و از ولیعهد کامکار تمنا میکند که چون لطفالله علاقهی شدیدی به اسب خود داشته و خیلی عصبانی است میترسم خطری متوجه علیخان شود اجازه فرمایند در همین جا مسابقه ختم گردد ولی مورد قبول والاحضرت واقع نمیشود و امر به تعقیب مسابقه صادر میگردد.
لطفالله در دور اول و دوم از پراندن نیزه مسامحه و طرف را اغفال میکند تا در دور سوم مهمیز محکمی بر پهلوی اسب زده و در ضمن یک جست و خیز بلند که نیروی خودش و اسبش توأم بوده کمر علیخان را نشانه رفته و چنان نیزهی محکمی میپراند که از گردهی علیخان گذشته، مقداری از نوک نیزه بر پشت گردن اسب فرو میرود و در نتیجه راکب و مرکب را به هم میدوزد و هر دو را نقش بر زمین میکند و قبل از آن که غریو مردم خاتمه یابد علیخان جان میسپارد و نقش او را در مقابل چادر عباسمیرزا بر زمین میگذارند (در کتاب تاریخ نو جهانگیرمیرزا اشاره به رفتن عباسمیرزا به هشترود شده است).
در این حال، شجاعت و ارادهی وصفناپذیر این جوان برومند آتشبیگی توجه جماعت حاضر در صحنهی مسابقه را برانگیخته، شاهد به خاک و خون غلتیدن جوانی دلیر از ایل قاجار میشوند. نایبالسلطنه که دقیقاً ناظر بر این جریان بود با دیدن این صحنهی ناگوار، علیرغم علاقهی شدیدی که به فرزندش علیخان داشت و از طرفی عاطفهی پدری که طبعاً بر روابط پدر و پسر و بالعکس باید حاکم باشد، چهرهی خود را برگرداند تا چشمش به چشم پسرش نیفتد و در این حال فوقالعاده مبهوت و متحیر گشته، حاج حسینخان بر خاک افتاده و به مکافات آن انتظار احضار جلاد برای اعدام دلبند دلیرش را داشته، اشک در چشمان درشت و غضبآلود عباسمیرزا حلقه زد و قطرات آن مانند مروارید بر روی محاسنش غلطیده و های های بنای گریستن را گذاشته و با تشدّد رو به حاجحسینخان شقاقی کرده میفرماید: اگر تمام خانواده شما را هم قتل عام کنم حق دارم. زیرا نه از آن جهت که پسرم علیخان از دست من رفت بلکه از این سبب که تو و امثال تو یک عده شیران دو پا را در میان ای درهها و در دامن این کوهها متروک گذارده و قوای آنها را هدر میکنید و من با داشتن چنین فرزندان دلیری در ایران، چرا باید از قشون روس فرار کنم و ننگ شکست را قبول نمایم؟ آیا رواست؟ از همین ساعت امر میدهم که خانواده شما یک فوج به نام فوج توپچی شقاقی تهیه و تأسیس کرده و همه ساله تحویل دولت بدهد.
از آن تاریخ به بعد چنان شد که حاجحسینخان و پسر او عباداللهخان یاور و نوهی او فتحعلیخان سیفالممالک، افسران فوج توپچی شقاقی بوده و همه ساله مواجب از دولت میگرفتهاند تا این که در نتیجهی تشکیلات جدید دورهی پهلوی اول (رضاشاه) تشکیلات آنها به هم میخورد...
عزیز دهپور آتشبک